تئاتر رختخوابی
از کوچیکیشون عادت داشتم چراغها رو که خاموش میکنم, توی رختخواب هم یه پروسه بازی با حسن و حسین داشته باشم تا خوابشون ببره. کمکم تبدیل شده بود به تئاتر. توی تاریکی مطلقی که هیچوقت چراغ خواب براش تهیه نکرده بودیم, با صدای بلند, تئاتر اجرا میکردیم. دراز کِش. یکی مامان میشد, یکی بابا, یکی آبجی. یا یکی آبجی میشد, دو تا داداش. یا سه نفری میشدیم سه تا غریبه. کلا تغییر میدادیم نقشها رو.
پریشب که چراغها رو خاموش کرده بودم, توی رختخوابشون بودن. محتاطانه پامو روی زمین میذاشتم که مامان و بچهها رو لگد نکنم. بلاخره جامُ پیدا کرده بودم. دراز کشیده بودم بینشون. گفتم خب. کی چه نقشی بگیره؟ حسن گفت بشو آبجیمون. گفتم شما دو تا داداش؟ گفتن آره. روی هر کدوممون به سقف بود و من راوی شده بودم. ادامهی تئاترمون رو باید یهویی میساختیم. طوری که فقط ما سه نفر توش نقش داشته باشیم.
این وسط مامان داشت از خنده رودهبُر میشد ولی ما مثل یه هنرمند واقعی ادامهی نقشمون رو بازی میکردیم.
وقتی برگشته بودیم شمال، مامان داشت برای فهیمه با آب و تاب تعریف میکرد که آبجی با حسن و حسین نقش خواهر و برادری گرفته بودن که بچهها بعدش کلی خوشحال بودن و میخندیدن. راستش هنوز که یادش میافتم, خودم خندهم میگیره.
یکی از نکات جذابی که این بازی داره اینه که تمام ریزرفتارهای دوران کوچیکیشون رو توی تئاتر و نقش خودم میارم. طوریکه از شنیدنشون کلی خندهشون میگیره. مثلا تو بازی پریشب که مثلا یکیشون تو پوشکش خرابکاری کرده بود, میگفتم کاش هیچوقت مامان نشم. بااینکه تو پوشکته, خیلی بوی بد داره, چه برسه به اینکه بخوام درش بیارم و بشورمش. یا مثلا یکی دیگهشون میره دستشویی. بهش میگم اوهووووی حواست باشه مامان تا یه ساعت دیگه نمیاد. فقط باید دستشویی شماره 1 بری, نه شماره 2. مامان نیست که داد بزنی: مااااماااان! بیا منو بشوور
...
همیشه که به رفتارهای حسن و حسین دقت میکنم, میبینم اینکه اکثرا با جزییات و ریز وقایع, کوچیکیشون رو براشون تعریف میکنم, خیلی روی مدیریت رفتاریشون و بهترین فردبودن تأثیر داره و گذاشته. خیلی بهتر سعی میکنن که همیشه یادشون باشه که چی بودن و چطوری به اینجا رسیدن.
چه جالب [متفکر]
چه کار جالبی! خوش به حالشون که چنین مادر محشری دارن
خیلی باحال بود سمیه یادم باشه با بچه هام این تئاترها رو اجرا کنم خیلی میخندن لابد:) انصافا بعضی از پست هات آموزشی ان! [قلب]
سلام اسم شما هم سمیه ست؟ما هم یک فرشته تو فامیلمون داریم هم اسم شما.گاهی فکر می کنم به اسم دختر آیندم ...رضوان . مه لقاء .پریچهر .پریدخت.پریناز.گل گیسو!ولی این ها در مقابل وجود دل نشین شما چند تا کلمه ی قلمبه هستند!می خوام اسم دخترمو بذارم سمیه تا مثل شما ، مثل سمیه ی خودمون فرشته خو بشه ... کاش من هم بتونم به اندازه ی شما ضرفیت پیدا کنم. سمیه ی ما هم کم و بیش به شما شبیه ه قم زندگی می کنه با یک شوهرٍ... . و یک پسر 8 ساله .و یک روحیه ی شاد و فولادین.