تولد نُهسالگی
نیمسال دوم ابتداییشون بود که سعی کردم توی تکالیفشون، مستقل بارشون بیارم. از کتاب ریاضی شروع کردم. تا مدتها خیلی سخت بود اینکه یاد بگیرن چطور مسئله و شکل و جدول یکان دهگان صدگان رو با نظم و تمیزی، چیزی شبیه کتاب در دفترشون بنویسن و بعد، کتاب رو ببندن و جداگونه توی دفتر حل کنن. بعد رسید به املا، نوبتی به همدیگه میگفتن و برای هم تصحیح میکردن. فهمیدم حسنم معلم خوبی خواهد شد، بخاطر دلسوزی و مهربانی که موقع تصحیح داشت اما حسین، تمایل داشت تا میتونه هر نقطهای رو نبینه و غلط حساب کنه... تااینکه اونهم یاد گرفت برابری رو تحسین کنه، غلطنداشتن رو باافتخار بگه، کمکم شد مثل من، زیر نمراتی که برای داداشش میذاشت، یه شعر هم درمیآورد. خوب بود اون روزها، گذشت و حالا بلدن مستقل باشن. زود مرد شدن، خیلی زود. باورم نمیشه به همین زودی نه ساله میشن. دو پسر نه ساله، دوشادوش من، با تفاوت قدِّ چهلسانتیمتر و تفاوت سن 17سال، قراره پا به دنیای بزرگی بذارن. راستش میترسم. خیلی میترسم. اینروزها دارم تدارک جشن تولد 9 سالگیشون رو میگیرم. البته نهاینکه چیزی خریدم یا لیستی نوشتم، منظورم اینه که هرروز دارم فکر میکنم که چطوری 31خرداد رو براشون بهیادموندنی کنم. چطوری 9 شمع رو کنار هم ردیف کنم ولی نلرزم، نترسم، سخت نگیرم، دلهره نداشته باشم، یخِ نُه نشم. ادای یه مادر شجاع رو دربیارم، بیخیال همه اتفاقاتی که احتمالش رو دادن. من برای 31خرداد نیاز به مشورت دارم. چه تولدی براشون بگیرم که هم از عهدهی هزینهش بربیام و هم بهیادموندنیش کنم، بهتره؟
سلام سمیهی عزیزم. آقا پسرات زود مرد شدند، در نهسالگی. این یه کم ممکنه براشون سخت باشه. اما بهتر از اینه که در سن 26 سالگی هنوز مثل پسربچهها رفتار کنند! بهت تبریک میگم که تونستی مرد بارشون بیاری. خدا قوت. تولد گرفتن و بهیادموندنی کردن اتفاقها به نظر من خیلی ساده ست. مثلا برای تولد... یه کیک مامانپز باشه، با کلی کاکائوی آبشده روش و حتی یه مقدار ترافل رنگارنگ که بچهها خوششون میاد معمولا. کادو، دو تا زنجیر و پلاک «و ان یکاد» که ممکنه یه کم گرون بشه، ولی همیشه میمونه. فقط یه کم محدودیت هست برای استفادهش (حالا میتونه پلاک دیگهای هم باشه)... اگه یه کم آتیشبازی توی حیاط هم باشه که دیگه برای پسرا کولاکه. یعنی ته جشن تولد میشه براشون! در حد چند تا موشک و فشفشه. اگه میومدید تهران که خودمون یه تولد در سطح ماهواره امید، براشون میگرفتیم. خب دوست دارم ببینمشون خب. جدی... میشه بیاید؟
طرح منو لو نمی دیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــا. به هیچ کــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
نه دیگه سمیه جان. ما زیادیم! بیایم شمال شما اساساً باید دور جشن تولد رو خط بکشی و به ما برسی [نیشخند] ولی حالا شما تمام سعی خود را به کار بگیر. زودی خبرشو به ما بده که اگه خواستید ایشالا ایشالا بیاید تهران ما تدارکات لازم رو ببینیم. منتظریم هااااااااا! مشتاق دیدارتم شدیدا.